loading...
پــــاتوق خـــنده
amirali بازدید : 30 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیاربدزدد.

پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم وبا پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم.
مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید،
به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،
بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم،
گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود،
او را با یک گوسفند جفت می‌کنم،
او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم.

با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یکمادیان می‌خرم،
او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،
بعد آن‌ها را می‌فروشم
با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم.
در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد.
همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: آهایتو، مواظب باش.


آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و بابالاترین صدا فریاد می‌زد.
نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به اوزد. بیچاره تازه فهمید كه همش رویا بوده است.

amirali بازدید : 32 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

        مرد و خدا

مردی به خدا گفتیک میلیون سال برای شما چقدر است

خداوند فرمود بهاندازه یک دقیقه

مرد گفت یکمیلیارد برای شما چقدر است

خداوند فرمود بهاندازه یک ریال

مرد گفت می شود یکریال به من بدهید

خداوند فرمود یکدقیقه صبر کن تا به تو بدهم.

amirali بازدید : 30 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (1)

        کلوچه     

زن جوانی بسته ایکلوچه و کتابی خرید و روس نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعهکند تا نوبت پروازش برسد. بر کنار او مردی نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود،وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت مرد نیز یک کلوچه برداشت، وقتی زن دید که مرد همکلوچه برداشت احساس خشمی به دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد عجب روییدارد این مرد. هر بار که او کلوچه ای بر می داشت مرد نیز کلوچه ای برمی داشت اینعمل او را عصبانی تر میکرد اما از خود واکنشی نشان نمیداد تا این که فقط یک کلوچهدر بسته باقی مانده بود زن با خود فکر کرد که حالا این مرد چه خواهد کرد؟ مرداخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت زن دیگر نتوانست تحمل کند و کیفو کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت وقتی که در صندلی هواپیما نشست درکیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد که در نهایت تعجب بسته کلوچه اش را دید و تازهیادش امده بود که اصلاً بسته کلوچه اش را از کیفش در نیاورده بود و ان مرد بدوناینکه خشمگین شود تمام بسته کلوچه اش را با ان زن نصف کرده بود و حتی اخرین کلوچههم را با او نصف کرده بود.  

تعداد صفحات : 12

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 17
  • بازدید کلی : 5,936