عشق تو تمام تنم را در آغوش گرفته ،
مثل یک زندانی در بند شده ام که راه فراری ندارد ...
و یا مثل یک ماهی در حوض که اگر آب را از او بگیرند می میرد !
انگار نگاهم را نیز به غارت برده ای ،
که جز تو هیچکس را نمی بیند و به دلی دیگر دل نمی بندد ...
دوست دارم این اسارت ها را ،این وابستگی به تو را
این دلتنگی های دلم را ،
که لحظه لحظه اش در خاطرم خاطره انگیز می شود ،
دوست دارم این با تو بودن ها را ،این بی تو نبودن ها را
این از تو نوشتن ها را ،
که دستانم را راضی به در آغوش گرفتن قلم می کند ...
دلم می خواهد جنگل وجودم با شعله نگاهت آتش گیرد ،
همه چیز بسوزد
و من در میان خاکستر های سوخته باز هم نام تو را بیابم ...
عطر نفسهایت درون ریه هایم بپیچد،
و بی آنکه نیاز به هوایی برای نفس کشیدن باشد ،
با گرمای نفست آرام آرام نفس بکشم ...
چون دلم به این سادگی ها آرام می شود !
محال است یک روز از این احساس جدا شوم ...
حتی اگر قلبم بخواهد تو را فراموش کند ،
او را از سینه بیرون می کشم ،
تا باز هم تو را داشته باشم ...